بهترین انتخاب ها



فردا امتحانِ سختی دارم که معلمان به آن درسِ شیرین ریاضی می گویند، اما هیچوقت علتِ شیرینی درس ریاضی را نفهمیدم!
شاید هم بخاطر تلخ کامی هایی که در زندگی  ام به دلیلِ  تهیدستی و درماندگی داشتم،نمی توانستم احساسِ شیرینی کنم! بر خلاف ریاضی،تاریخ» برایم شیرین بود،شاید از آن جهت که می توانستم در آن  ردی از زندگی خود بیابم که کسانی نیز چون من؛طعمِ تلخِ اندوه و تنگدستی را چشیده اند و این مرا خوشحال می کرد که منتنها» رنج نمی کشم!هر چند می دانم رنجی که می بریم دردش» برای ماست. اینکه دیگران هم این رنج  را می برند برای ما نه جای خوشحالی از دردی که می کشند دارد، بلکه بدان جهت است که تافته ی جدا بافته ی هستی نیستیم و فقیر بودن هم  گروهیست و یک گروه می تواند قوی باشد نسبت به یک فرد!
پدر از خواب بر می خیزد و با چشمانی نیمه باز ساعت را روی دیوار جستجو می کند! به او گفتم پدر هنوز ساعت 11 است و 4ساعت دیگه وقت برای استراحت داری! ساعت 3باید میرفت.
همیشه عادت داشت قبل از اینکه موعدش برسد،چند باری به دلیلِ استرس و گذشتِ زمان، از خواب بلند شود و به ساعت روی دیوار توجه کند. دلم برایش می سوخت او رفتگر شهر بود و ناگزیر می بایست برای گذرانِ معاش ،از نیمه شب تا غروب در کوچه پس کوچه های شهر این سو آن سو برود ؛و خدا می داند که چقدر هم  حرف بارش می کردند تا صبحش را به شب تبدیل کند.
من همیشه برایش دعا می کردم و به خدا می گفتم که ای کاش فرجی بشود و ما هم به جای زنده بودن،کمی زندگی بکنیم و پدر هم کمی استراحت!
ساعت 7صبح  بیدار شدم  و خودم را برای امتحانِ سختِ ریاضی آماده کردم. و خواهرِ کوچکم که هشت سال داشت مشغول خوردن صبحانه شدم، نانِ دیشب به همراهِ چای شیرین! مهناز با لحنی آمیخته با شکایت به مادر گفت:
بازم نون خشک و چای شیرین؟
مادر گفت: بگو خدارو شُکر!
یک تکه از نان و چند قُلُپ از چای را نوشیدم،بلند شدم که لباس بپوشم مادر صدا زد:
مریم چرا صبحانتو نخوردی؟
یک لحظه به زبونم اومد که بگم،آخه نون خشک و چایی صبحونه س!
باز دلم نیومد و توی خودم مثه صدها درخواست و خواهشِ دیگه،نگهش داشتم که مبادا دلِ  مادر شکسته بشه.
همون مانتو و شلوار پارسال رو به تنم کردم و از خونه خارج شدم.
در راه مدرسه داشتم به خوشبختی فکر می کردم که شامل چه چیزهایی در زندگی میشه،سلامتی-اخلاق-تحصیل-ایمان و دیگه گزینه ای به ذهنم خطور نکرد که بشه از تکرار،جلوگیری کرد! بعد خودمو تصوّر کردم که آیا من خوشبختم! بله خوشبخت بودم.هم سلامتی داشتم هم اخلاق و هم در حالِ تحصیل و هم ایمان به خدا.با این وجود باز هم احساسِ رضایتمندی نداشتم.گویا خوشبختیلذت» نیستشور و اشتیاق» نیست. من نیاز به آزادی داشتم! آیا پرنده ای که بالش سالمه و  آب و دونه داره و دمای جایی که زندگی میکنه مناسبه ،اما تو قفس زندگی می کنه اونم  خوشبخته (البته که هست) اما شوق نداره.قفس شوق و اشتیاقشو گرفته! مثلِ من که با داشتن سلامتی و تحصیل و.خوشبختم اما بی پولی برای من مثالِ همون قفسیه که شوقِ پروازم روگرفته.دوستم مینو همیشه بهم می گفت پول خوشبختی نمیاره و نمیشه هر چیزیو باهاش خرید! یا مادرم که می گفت:پول کثیفه!خیلی ها رو به خاکِ سیاه نشونده.
همیشه برام سوال بود که واقعاً پول چیزِ بدیه؟ خوب که دقت کردم دیدم نه اینا همش حرفهایی که به خوردمون دادن و ماها هم نتونستیم به این فکر کنیم که چرا پول بده.با داشتن پول میشد یه زندگیو نجات داد،میشد یکی یکی آرزوهای کوچکی که از بچگی تو دلِ هر بچه ای تبدیل شده بود به یه عُقده ی بزرگ رو برآورده کرد.همون خواهش های کوچکی که موقع گذشتن از یک دوچرخه فروشی یا عروسک فروشی می تونستیم فقط یه بیننده نباشیم و با چشمای گریون دست از پا درازتر به خونه برنگردیم!یا میشد برای نجات جانِ پدربزرگم که بخاطر مُشکلات کُلیه با درد و مرگ دست و پنجه نرم می کرد دارو تهیه کنیم تا شاید چند صباحی دیگر به رنج خود در زنده بودنش ادامه می داد!!!
ما تنگدست ها از بچگی با داشتن پدر و مادر خوب، بد تربیت شدیم!
از بچگی نداشته های خودمونو با داشته های همسایه ها و همکلاسی ها و هم دانشگاهی هامون مقایسه کردیم و چه تبِ تندی میاره این سرما و گرمای هوا!(گرما و سرمای هوا کنایه از قیاسِ قشر مرفهِ و فقیر جامعه است).
بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم به مدرسه رسیدم و سراسیمه خودمو به سالن امتحانات رسوندم .بعد از امتحان قرار گذاشتیم با مینو بریم یه گشتی توی شهر بزنیم و گپ و گفتی هم با هم داشته باشیم.وارد پارکی شدیم که اسمش "پارک کارگر" بود.آنی به یاد پدرم و زحمتهایی که برای ما می کشه افتادم و چشمام قرمز شد اما سعی کردم که خودمو نگه دارم و روزِ دوستم مینو رو  با حالم، خراب نکنم.به مینو گفتم ما کی باید طعم یه زندگی خوب رو بچشیم؟ اونم گفت هیچوقت! شایدم خدا نمی خواد!
گفتم چرا خدا نمی خواد؟ مگه ما چی کار کردیم جز سختی کشیدن و مرارت؟
چیزی نگفت اما نگفته هاش گواهِ راستی و درستی چیزیو می داد که من بهش اشاره کرده بودم.اونم مثه ما فقیر بود.
دیگه ادامه ندادم و صحبتها به سمتِ روزمرگی های زندگی کشیده شد و بعد از یکساعت باهم بودن به خانه برگشتیم.
یخچال رو باز کردم که چیزی بخورم اما با اینکه هر روز می دونم جز آب و قرص و نانِ دیروزه و یه سری خرت و پرتِ آشپزی چیزِ دیگه ای پیدا نمیشه!آخه غریزه باعث میشه آدم حواسش به سمتی معطوف بشه که اون میخواد(مثلاً من میدونم که تو یخچال چیزی نیست اما گرسنگی باعث میشه که بازم برم سراغش! یک لیوان آب برداشتم و روی زمین لم دادم.غرق خیالات شدم و داشتم به این فکر می کردم که توی یه خونه ی درست و حسابی هستم که توی یخچالش انواع میوه ها و خوراکی ها وجود داره.مشغول خوردن شدم،لااقل توی ذهنم می تونستم همه چیز داشته باشم.چه لذتی داره! چقدر حالِ آدم خوب میشه!رفتم سراغ کمد لباس ها و یه پیراهنِ مخملی قهوه ای و یه دامنِِ کِرِم رنگ برداشتم و پوشیدم و جلوی آینه خودم نگاه کردم و چقدر هم بهم میومد.با صدای تلفن از خیالاتم خارج شدم و دیدم که یه پیراهنِ عهد بوق تنم هست و یه گرمکن2خط که جلوی زانوهاش سائیدگی داره! اینجاست که میفهمی وقتی خیالاتِ آدم با واقعیتِ زندگی در تداخل میشه چه بلایی سرت میاره!
رفتم سراغ تلفن و گوشیو برداشتم.
الو سلام
سلام،شما؟
منزل آقای خدایاری
بله بفرمایین
من از بیمارستان تماس می گیرم،متاسفانه آقای قربان علی یاری تصادف کردن.
با عجله پرسیدم کدوم بیمارستان؟
بیمارستان امام حسین
نمی دونم چطور لباس پوشیدم و با چشمانی پُر از اشک به بیمارستان رسیدم و  اونجا بود که متوجه شدم پدرم به رحمت خدا رفته!
بیهوش شدم و زمانی که چشمام باز شدم چند پرستار بالای سرم بودم و مادرم که گریان و هراسان نمی دونست که تو کدوم حالت روحی باشه!(غم از دست رفتن شوهرش یا نگرانِ حال من)
بعد از چند ساعت به اداره ی پلیس رفتیم و متوجه شدیم که پدر، بر اثر سهل انگاری جوانی در رانندگی که پدرش از متموّلین شهر بود به رحمت خدا رفته. بعد از مراسم خاکسپاری از دادگستری شهر با ما تماس گرفتند و بعد از توضیحاتِ قاضی،دیه ای برای آن جوان به مقدار 200میلیون در نظر گرفتند و مادر هم بعد از کُلی کاغذبازی رضایت دادند.بعد از چهلم پدرم برای خرید به بیرون رفتیم،کلی میوه و گوشت خریدیم و چند دست لباس برای من و خواهر کوچکم.200میلیون برای ما که رنگ 2میلیون را ندیده بودیم آنقدر زیاد بود که در پوست خود هم نمیگنجیدیم! روزها و ماههای خوبی را سپری کردیم و معنی شوق را آنروزی متوجه شدم پول» چاشنی سلامتی و اخلاق و ایمان شده بود!برای ما که همیشه در فقر و فلاکت بزرگ شده بودیم نوعی تولدِ دوباره بود.اینجا معنی زندگی را فهمیدم!تا قبلِ آن ما فقط زنده بودیم.شب از نیمه گذشت و  در اتاقِ جدیدی که داشتم متوجه یک نور در بالای سرم شدم،کمی ترسیدم و با صدای بلند مادرم را صدا زدم اما صدای من از دهانم خارج نمیشد!انگار لال شده بودم. حتی توان نداشتم از جایم بلند شوم. شمایلِ یک زنِ زیبا با موهایی به رنگ طلایی و حریری سبز، آراسته با پولک های نقره ای که جلوی دو چشمانم پدیدار شد و سلام داد.با لُکنت جوابِ سلامش را دادم و گفتم تو کی هستی؟
گفت من فرشته ی زندگی هستم و نامم میناستا» است. با ترس گفتم از من چه میخواهی؟
گفت می خواهم زمان را به عقب ببرم تا پدرت به زندگی برگردد! اما شرط این عقب راندگی این است دیگر پول» نداری اما پدر» داری!
یادِ تمام مرارت ها و مشقت های زندگی ام که در گذشته داشتم افتادم و گفتم جای پدر پیش شما گرامی تر است.! اینجا پدر سختی میکشد . با صدای مادرم بیدار شدم  و فهمیدم که خواب میدیدم به ساعت که نگاه کردم دقیقاً 3 بود.!
مجید عباسی


فردا امتحانِ سختی دارم که معلمان به آن درسِ شیرین ریاضی می گویند، اما هیچوقت علتِ شیرینی درس ریاضی را نفهمیدم!
شاید هم بخاطر تلخ کامی هایی که در زندگی  ام به دلیلِ  تهیدستی و درماندگی داشتم،نمی توانستم احساسِ شیرینی کنم! بر خلاف ریاضی،تاریخ» برایم شیرین بود،شاید از آن جهت که می توانستم در آن  ردی از زندگی خود بیابم که کسانی نیز چون من؛طعمِ تلخِ اندوه و تنگدستی را چشیده اند و این مرا خوشحال می کرد که منتنها» رنج نمی کشم!هر چند می دانم رنجی که می بریم دردش» برای ماست. اینکه دیگران هم این رنج  را می برند برای ما نه جای خوشحالی از دردی که می کشند دارد، بلکه بدان جهت است که تافته ی جدا بافته ی هستی نیستیم و فقیر بودن هم  گروهیست و یک گروه می تواند قوی باشد نسبت به یک فرد!
پدر از خواب بر می خیزد و با چشمانی نیمه باز ساعت را روی دیوار جستجو می کند! به او گفتم پدر هنوز ساعت 11 است و 4ساعت دیگه وقت برای استراحت داری! ساعت 3باید میرفت.
همیشه عادت داشت قبل از اینکه موعدش برسد،چند باری به دلیلِ استرس و گذشتِ زمان، از خواب بلند شود و به ساعت روی دیوار توجه کند. دلم برایش می سوخت او رفتگر شهر بود و ناگزیر می بایست برای گذرانِ معاش ،از نیمه شب تا غروب در کوچه پس کوچه های شهر این سو آن سو برود ؛و خدا می داند که چقدر هم  حرف بارش می کردند تا صبحش را به شب تبدیل کند.
من همیشه برایش دعا می کردم و به خدا می گفتم که ای کاش فرجی بشود و ما هم به جای زنده بودن،کمی زندگی بکنیم و پدر هم کمی استراحت!
ساعت 7صبح  بیدار شدم  و خودم را برای امتحانِ سختِ ریاضی آماده کردم. و خواهرِ کوچکم که هشت سال داشت مشغول خوردن صبحانه شدم، نانِ دیشب به همراهِ چای شیرین! مهناز با لحنی آمیخته با شکایت به مادر گفت:
بازم نون خشک و چای شیرین؟
مادر گفت: بگو خدارو شُکر!
یک تکه از نان و چند قُلُپ از چای را نوشیدم،بلند شدم که لباس بپوشم مادر صدا زد:
مریم چرا صبحانتو نخوردی؟
یک لحظه به زبونم اومد که بگم،آخه نون خشک و چایی صبحونه س!
باز دلم نیومد و توی خودم مثه صدها درخواست و خواهشِ دیگه،نگهش داشتم که مبادا دلِ  مادر شکسته بشه.
همون مانتو و شلوار پارسال رو به تنم کردم و از خونه خارج شدم.
در راه مدرسه داشتم به خوشبختی فکر می کردم که شامل چه چیزهایی در زندگی میشه،سلامتی-اخلاق-تحصیل-ایمان و دیگه گزینه ای به ذهنم خطور نکرد که بشه از تکرار،جلوگیری کرد! بعد خودمو تصوّر کردم که آیا من خوشبختم! بله خوشبخت بودم.هم سلامتی داشتم هم اخلاق و هم در حالِ تحصیل و هم ایمان به خدا.با این وجود باز هم احساسِ رضایتمندی نداشتم.گویا خوشبختیلذت» نیستشور و اشتیاق» نیست. من نیاز به آزادی داشتم! آیا پرنده ای که بالش سالمه و  آب و دونه داره و دمای جایی که زندگی میکنه مناسبه ،اما تو قفس زندگی می کنه اونم  خوشبخته (البته که هست) اما شوق نداره.قفس شوق و اشتیاقشو گرفته! مثلِ من که با داشتن سلامتی و تحصیل و.خوشبختم اما بی پولی برای من مثالِ همون قفسیه که شوقِ پروازم روگرفته.دوستم مینو همیشه بهم می گفت پول خوشبختی نمیاره و نمیشه هر چیزیو باهاش خرید! یا مادرم که می گفت:پول کثیفه!خیلی ها رو به خاکِ سیاه نشونده.
همیشه برام سوال بود که واقعاً پول چیزِ بدیه؟ خوب که دقت کردم دیدم نه اینا همش حرفهایی که به خوردمون دادن و ماها هم نتونستیم به این فکر کنیم که چرا پول بده.با داشتن پول میشد یه زندگیو نجات داد،میشد یکی یکی آرزوهای کوچکی که از بچگی تو دلِ هر بچه ای تبدیل شده بود به یه عُقده ی بزرگ رو برآورده کرد.همون خواهش های کوچکی که موقع گذشتن از یک دوچرخه فروشی یا عروسک فروشی می تونستیم فقط یه بیننده نباشیم و با چشمای گریون دست از پا درازتر به خونه برنگردیم!یا میشد برای نجات جانِ پدربزرگم که بخاطر مُشکلات کُلیه با درد و مرگ دست و پنجه نرم می کرد دارو تهیه کنیم تا شاید چند صباحی دیگر به رنج خود در زنده بودنش ادامه می داد!!!
ما تنگدست ها از بچگی با داشتن پدر و مادر خوب، بد تربیت شدیم!
از بچگی نداشته های خودمونو با داشته های همسایه ها و همکلاسی ها و هم دانشگاهی هامون مقایسه کردیم و چه تبِ تندی میاره این سرما و گرمای هوا!(گرما و سرمای هوا کنایه از قیاسِ قشر مرفهِ و فقیر جامعه است).
بدون اینکه متوجه گذر زمان بشم به مدرسه رسیدم و سراسیمه خودمو به سالن امتحانات رسوندم .بعد از امتحان قرار گذاشتیم با مینو بریم یه گشتی توی شهر بزنیم و گپ و گفتی هم با هم داشته باشیم.وارد پارکی شدیم که اسمش "پارک کارگر" بود.آنی به یاد پدرم و زحمتهایی که برای ما می کشه افتادم و چشمام قرمز شد اما سعی کردم که خودمو نگه دارم و روزِ دوستم مینو رو  با حالم، خراب نکنم.به مینو گفتم ما کی باید طعم یه زندگی خوب رو بچشیم؟ اونم گفت هیچوقت! شایدم خدا نمی خواد!
گفتم چرا خدا نمی خواد؟ مگه ما چی کار کردیم جز سختی کشیدن و مرارت؟
چیزی نگفت اما نگفته هاش گواهِ راستی و درستی چیزیو می داد که من بهش اشاره کرده بودم.اونم مثه ما فقیر بود.
دیگه ادامه ندادم و صحبتها به سمتِ روزمرگی های زندگی کشیده شد و بعد از یکساعت باهم بودن به خانه برگشتیم.
یخچال رو باز کردم که چیزی بخورم اما با اینکه هر روز می دونم جز آب و قرص و نانِ دیروزه و یه سری خرت و پرتِ آشپزی چیزِ دیگه ای پیدا نمیشه!آخه غریزه باعث میشه آدم حواسش به سمتی معطوف بشه که اون میخواد(مثلاً من میدونم که تو یخچال چیزی نیست اما گرسنگی باعث میشه که بازم برم سراغش! یک لیوان آب برداشتم و روی زمین لم دادم.غرق خیالات شدم و داشتم به این فکر می کردم که توی یه خونه ی درست و حسابی هستم که توی یخچالش انواع میوه ها و خوراکی ها وجود داره.مشغول خوردن شدم،لااقل توی ذهنم می تونستم همه چیز داشته باشم.چه لذتی داره! چقدر حالِ آدم خوب میشه!رفتم سراغ کمد لباس ها و یه پیراهنِ مخملی قهوه ای و یه دامنِِ کِرِم رنگ برداشتم و پوشیدم و جلوی آینه خودم نگاه کردم و چقدر هم بهم میومد.با صدای تلفن از خیالاتم خارج شدم و دیدم که یه پیراهنِ عهد بوق تنم هست و یه گرمکن2خط که جلوی زانوهاش سائیدگی داره! اینجاست که میفهمی وقتی خیالاتِ آدم با واقعیتِ زندگی در تداخل میشه چه بلایی سرت میاره!
رفتم سراغ تلفن و گوشیو برداشتم.
الو سلام
سلام،شما؟
منزل آقای خدایاری
بله بفرمایین
من از بیمارستان تماس می گیرم،متاسفانه آقای قربان علی یاری تصادف کردن.
با عجله پرسیدم کدوم بیمارستان؟
بیمارستان امام حسین
نمی دونم چطور لباس پوشیدم و با چشمانی پُر از اشک به بیمارستان رسیدم و  اونجا بود که متوجه شدم پدرم به رحمت خدا رفته!
بیهوش شدم و زمانی که چشمام باز شدم چند پرستار بالای سرم بودم و مادرم که گریان و هراسان نمی دونست که تو کدوم حالت روحی باشه!(غم از دست رفتن شوهرش یا نگرانِ حال من)
بعد از چند ساعت به اداره ی پلیس رفتیم و متوجه شدیم که پدر، بر اثر سهل انگاری جوانی در رانندگی که پدرش از متموّلین شهر بود به رحمت خدا رفته. بعد از مراسم خاکسپاری از دادگستری شهر با ما تماس گرفتند و بعد از توضیحاتِ قاضی،دیه ای برای آن جوان به مقدار 200میلیون در نظر گرفتند و مادر هم بعد از کُلی کاغذبازی رضایت دادند.بعد از چهلم پدرم برای خرید به بیرون رفتیم،کلی میوه و گوشت خریدیم و چند دست لباس برای من و خواهر کوچکم.200میلیون برای ما که رنگ 2میلیون را ندیده بودیم آنقدر زیاد بود که در پوست خود هم نمیگنجیدیم! روزها و ماههای خوبی را سپری کردیم و معنی شوق را آنروزی متوجه شدم پول» چاشنی سلامتی و اخلاق و ایمان شده بود!برای ما که همیشه در فقر و فلاکت بزرگ شده بودیم نوعی تولدِ دوباره بود.اینجا معنی زندگی را فهمیدم!تا قبلِ آن ما فقط زنده بودیم.شب از نیمه گذشت و  در اتاقِ جدیدی که داشتم متوجه یک نور در بالای سرم شدم،کمی ترسیدم و با صدای بلند مادرم را صدا زدم اما صدای من از دهانم خارج نمیشد!انگار لال شده بودم. حتی توان نداشتم از جایم بلند شوم. شمایلِ یک زنِ زیبا با موهایی به رنگ طلایی و حریری سبز، آراسته با پولک های نقره ای که جلوی دو چشمانم پدیدار شد و سلام داد.با لُکنت جوابِ سلامش را دادم و گفتم تو کی هستی؟
گفت من فرشته ی زندگی هستم و نامم میناستا» است. با ترس گفتم از من چه میخواهی؟
گفت می خواهم زمان را به عقب ببرم تا پدرت به زندگی برگردد! اما شرط این عقب راندگی این است دیگر پول» نداری اما پدر» داری!
یادِ تمام مرارت ها و مشقت های زندگی ام که در گذشته داشتم افتادم و گفتم جای پدر پیش شما گرامی تر است.! اینجا پدر سختی میکشد . با صدای مادرم بیدار شدم  و فهمیدم که خواب میدیدم به ساعت که نگاه کردم دقیقاً 3 بود.!
مجید عباسی


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ تخصصی حاج حامد شاکرنژاد مطالب اینترنتی فارس درایو roksi حامی عمران نویسنده جوان سایت بهترین پزشکان niloohonarw تست،فشار قوی (HV-TEST) نرگس کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد.